سلام

امروز سه شنبه به تاریخ 7 مرداد 99 بود

امروز میخوام یه داستان بگم داستانی که یه مرحله ای از زندگی 17 سالمه

اینکه میگن داستان و قصه ها الکیه اشتباهه داستان من عین حقیقته

منتهی نمیدونم از کجاش شروع به گفتن کنم ،کجاشو بگم، کجاشو نگم

من مهدیه ام .یه دختر خیلی احساساتی.شاید یکم مغرور،و کمی هم عصبی.

چقد دلم برای 6 ماه پیش تنگ شده

وقتی که برای اولین بار دیدمش حس خیلی خوبی داشتم

وقتی که به چشماش نگاه میکردم یه آرامشی کل وجودمو در برمیگرفت

چشماش همه دنیام بود بودنش تنها دلیل زندگی کردنم.تنها دلیل نفس کشیدنم بود

نمیدونم نفس میکشیدم که دوسش داشته باشم یا

دوسش داشتم که نفس میکشیدم

دلیل تک تک نفسام بود

اصن مثه نفس بود برام

همیشه دنبال بهونه ای بودم که برم کنارش بشینم و عطر تنشو استشمام کنم

که عطر تنش بشینه روی لباسم

و وقتی که نبود لباسامو توی بغلم میفشردم و عطرتنشو با تک تک سولای بدنم بو میکشیدم

صداش برام زندگی بود.

همیشه سکوت میکردم تا راحت صداشو بشنوم

همیشه دوست داشتم ساعتها بشینم و بهش خیره بشم، چشماش خوده خوده آرامش بود

من خودمو تو چشمای اون پیدا کردم

نمیدونم حسم بهش چی بود

فقط میدونم از جنون و دیوونگی فراتر بود.

نمیدونم چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده .

چقد دوسش داشتم و سعی کردم کسی نفهمه.

حالا که فک میکنم میبینم چقد دلم مرد بود چه شبایی رو گذروند

چه چشایی رو ب یادش اشک ریختم

چه شبایی رو به یاد نبودنم توی قلبش بغض کردم

چه شبایی رو که با گریه سر کردم و

چه روزایی که با چشای پف کرده شروع کردم

و روزایی رو که با حس قشنگ بودنش به شب میرسوندم

چه روزایی بودن

تک تک ثانیه هاش،دقیقه هاش،ساعتهاش برام قشنگ بود

هر شب قبل خوابم دیدن عکساش تنها قسمت قشنگ زندگیم بود

هر شب خوابشو میدیدم اینکه اومده کنارم نشسته و بهم نگاه میکنه.

چه روزایی که میدیدمش و توی چشماش نگاه میکردم و میخندیدم ولی ته گلوم یه بغضی داشت خفم میکرد

دلگیر بودم از اینکه نمیدونه چقد دوسش دارم

یادمه لحظه خدافظی که میشد یه بغضی گلومو میگرفت هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و اون فکر میکرد که ازش دلخورم که حرفی نمیزنم

سخت ترین لحظه لحظه خدافظی از اون بود برام

همه روزامو به یادش سر کردم تک تک لحظاتم قشنگ بود چه وقتایی که ازش دور بودم و چه وقتایی که میدیدمش

و قشنگ ترین اون لحظات وقتایی بود که اون کنارم مینشست و توی چشام نگاه میکرد و برام حرف میزد

هیچ وقت روزی رو که برای اولین بار کنارم نشسته بود رو فراموش نمیکنم

قلبم از یه طرف تند میزد دستام از یه طرف بی حس شده بودن

و بدنم که میلرزید

وای که چقد دوران قشنگی بود

وای که چقد دلتنگشونم

دلتنگ خودش توی اون روزای قشنگ و دلتنگ مهدیه ای که عاشقونه دوسش داشت

حسود بودم انقد حسود که نمیتونستم ببینم کسی اسمشو میاره یا بهش لبخندبزنه و یا حتی بهش نگاه کنه

یادش بخیر چه روزایی بود اون روزا چقد دلتنگشونم

همه خنده هام ،اشکام، بغضام،و همه تب و دلتنگیم برای اون بود

خنده هام، قشنگ بود، از ته دل بود، چون اونو داشتم

اشکام، شبونه بود، از غم دوری از اون بود که هر شب مهمون چشام میشد

بغضام وقتی میگرفت که حس میکردم حالش ناخوشه

و تب و دلتنگیم وقتی بود که چشماشو نمیدیدم

این داستان ادامه دارد.

داستانی کوتاه...

یه قصه واقعی...

داستان زیبای گرگ ودخترک

اون ,یه ,تک ,رو ,قشنگ ,چقد ,تک تک ,چه روزایی ,چه شبایی ,هر شب ,شبایی رو

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لبخند ماه گلها خروپف و خرخر نوین فایل آن روی من سوپر فود دکتر خلخالی تدریس خصوصی برای نمره 20 حقوق ما حجت الاسلام سعیدحریری اصل سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه