روزی روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.

یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.

همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگاه خودش برد و ازاو مراقبت می کرد دخترک ازمراقب تهای گرگ خوشش آمده بود و با گرگ دوست شد گرگ هم از دخترک خیلی خوشش آمده بود هرروز برپشت گرگ سوار می شد و به جنگل می رفتند وروزگار خوشی را داشتند گرگ ودخترک باهم دردودل میکردند گرگ هربار که به دختر نزدکی می شد با اینکه دخترک را خیلی دوست داشت اما میل حیوانی او نیز قابل انکار نبود و خیلی دوست داشت دخترک را نوازش کند بهم نزدکی شدند دخترک هم دست به موهای گرگ می کشید واورا نوازش میکرد آندر محبت ها زیاد شد که گرگ عاشق دخترک شد .

دخترک فقط از گرگ خوشش آمده بود اما که عاشق شده بود انگاری باورش شده بود اون هم آدمه وگرگ بودن خودش را فراموش کرده بود .

اما برخی وقتها که گرگ محبت دخترک را کم می دید ازش سوال میکرد چه کنم برات که بیشتر به من محبت کنی ومنو دوست داشته باشی.

دخترک حق داشت اون یک گرگ بیشتر نبود اما گرگ که دردرون خودش یک انسان شده بود همیشه از دخترک میخواست خواص انسان بودن را به او بیاموزد .

همیشه سوال میکرد مگه انسانها با ما حیوانها چه فرقی دارند.

وهمیشه سوال میکرد واتزدخترک میخواست گرگ را شبیه خودش کند یک انسان که باعث شود دخترک هم ازگرگ نترسد و یه دوست واقعی شوند.

خیلی گرگ تلاش کرد ولی اینکار امکان پذیر نبود چون اون فقط یک گرگ بود ودخترک یک ادم.همیشه به دخترک میگفت من عاشق تو هستم اما دخترک باور نمیکرد چون او یک حیوان بود ومیگفت مگر می شود حیوان عاشق شود.

گرگ و دخترک زیاد باهم دعوا میکردند و دخترک بارها گرگ را حیوان نامید درحالی که گرگ هیچ دوست نداشت حیوان باشد .گرگ میگفت من باگرگهای دیگر فرق دارم من اولین گرگی هستم که عاشق شده ام ومن دیگر گرگ نیستم ووقتی دخترک عصبانی می شد دخترک میگفت تو یک حیوان بیش نیستی و دل گرگ می شکست بارها قصد کرد دخترک را درجنگل تنها بگذارد اما دلش تاب نیاورد که اسیر گرگان دیگر شود و انقدر دخترک را دوست داشت که گاهی که از دخترک دور می شد ازدور مواظبش بود ونمیزاشت تنها بشه.

بعد ازمدتی باز گرگ برمیگشت ودخترک هم دلش برای هم بازی خودش تنگ شده بود خب به روی خودش نمی اورد وگرگ هم حرفهای دخترک را فراموش میکرد و این روال ادامه داشت .

انقدر دخترک گرگ را حیوان نامید و گرگ هی درخودش ریخت وهی گفت تو گرگی و گرگ عاشق نمی شود ومیگفت تمام محبت های تو فقط برای بزرگ کردن من بود تا منو بخوری اما گرگ به روی خودش نیاورد و گرگ درک کرد که یک حیوان است وهیچ وقت نمیتواند با یک انسان زندگی کند دخترک حتی به همه اهالی جنگ گفته بود گرگ چه ذات بدی دارد .

و اهالی جنگل هم که ازگرگ وحشت داشتند حرفهای دخترک را تایید میکردند درحالی که گرگ خوبیها کرده بود وگرگ دیگر حیوان نبود وحتی گرگ هم نبود .

گرگ خسته از ازهمه چیزش گذشته بود و حتی گرگ های دیگر اورا طعنه میزدند که تو دیگر گرگ نیستی و بین ما جایی نداری و گرگ دیگر راهی برای بازگشت نداشت گرگ با دلی شکسته درگوشه ای ازجنگل که کسی اورا نبیند به زندگی خود ادامه داد وهرروز به یاد خاطرات دخترک میافتاد و باخود میخندید ومی گریید.

واین یک داستان واقعیست .نه خیالی

واین داستان برای اولین بار است که گفته می شود وشاید روزی کتاب داستان کوچکی شود. ویا فیلم که درس عبرتی شود.

اگر ازداستان من خوشت آمد دیگر هرچی درباره ذات بد گرگ میدانی وگفتی ونوشتی از ذهن خودت ودیگران پاک کنشاید همین پاک شدن ارامش گرگ باشد.

داستانی کوتاه...

یه قصه واقعی...

داستان زیبای گرگ ودخترک

گرگ ,دخترک ,یک ,هم ,خودش ,دوست ,دخترک را ,و گرگ ,می شد ,که گرگ ,شده بود

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ژورنال ادیت دانلود فیلم و سریال mashhad-web-design دنیای از خوشمزه ها فروشگاه اینترنتی حراجی ها 2020 سایت هواداران آیت الله سید ابراهیم رئیسی jelveyimahtab صد داستانک gerafikit فتوشاپ 1