mahdiehborji



سلام

امروز دوشنبه به تاریخ 30 تیر 99 بود

روزام همش تکراریه

اتفاق خاصی نیوفتاده که بنویسم

تنها دلخوشیم بودن آدمی توی زندگیم هستش که به اندازه تک تک ستاره های اسمون دوسش دارم

واقعا دوست داشتن و دوست داشته شدن معجزه میکنه

میخوام یه داستان بگم

داستانی که شاید واقعیت باشه.

یادمه وقتی که بچه بودم یکیو خیلی دوست داشتم

عشق بچگیم بود

چشمام هر لحظه به دنبالش بود

قلبم فقط برا اون میتپید

خودمو هر لحظه کنار اون تصور میکردم

دستاشو توی دستام هر لحظه توی تصوراتم حس میکردم

وای چه روزایی داشتم

خیلی قشنگ بود

حس اینکه کسیو دوست داری ولی اون ندونه که همچین حسی وجود داره

چشماش همه دنیام بودااا

صداش همه زندگیم

تنها دلیل زندگی کردنم دیدن چشماش بود

هر وقت که میدیدمش قلبم تند میزد

بی حس میشدم خون تو رگام منجمد میشد

چشمام به غیر اون هیچ کسی رو نمیدید

توی ذهنم تنها کسی که بود فقط و فقط اون بود

توی هر تصویری ازش توی ذهنم خودمو کنارش تجسم میکردم

خودمو مال اون و اونو مال خودم میدونستم

اخه فک میکردم اونم دوستم داره

هیچ وقت نفهمیدم تموم اون مدتی که دلیل اشکام دلیل خنده هام دلیل بغضام بود ایا یه لحظه به خودش اجازه داد که به من فکر کنه ؟؟

چند سال از تک تک روزهای قشنگ جوونی مو با همین تصورات زیبای بچگونه گذروندم

عاشقونه و بی بهونه بهش عشق می ورزیدم ولی بدون اینکه بدونم ایا اونم به من حس داره یا نه

توی تموم این مدت هیچ وقت حسشو به خودم نفهمیدم

لحظاتی که به چشماش نگاه میکردم آتش عشقم تموم وجودشو در بر میگرفت انقد که بازتاب عطش عشق خودم رو با حسی که اون به من داشت اشتباه میگرفتم

البته بهتر بگم حسی که هیچ وقت بهم نداشت

اما خوشحال بودم از اینکه

تو هوای شهری نفس میکشیدم که توهمون هوا نفس میکشید

زیر اسمونی شبا گریه میکردم که زیر همون اسمون میخندید

خوشحال بودم که میشه گاهی وقتا بیاد و از کنارم به عنوان یک بیگانه عبور کنه و من بتونم عطر تنشو استشمام کنم

خوشحال بودم که گاهی اوقات میشه توی چشماش نگاه کنم و با چشام بهش بگم که دوسش دارم

و دغدغه تمام لحظاتم توی اون سال ها این بود که ایا زبان نگاهمو میفهمه یا نه؟؟


سلام

امروز سه شنبه به تاریخ 7 مرداد 99 بود

امروز میخوام یه داستان بگم داستانی که یه مرحله ای از زندگی 17 سالمه

اینکه میگن داستان و قصه ها الکیه اشتباهه داستان من عین حقیقته

منتهی نمیدونم از کجاش شروع به گفتن کنم ،کجاشو بگم، کجاشو نگم

من مهدیه ام .یه دختر خیلی احساساتی.شاید یکم مغرور،و کمی هم عصبی.

چقد دلم برای 6 ماه پیش تنگ شده

وقتی که برای اولین بار دیدمش حس خیلی خوبی داشتم

وقتی که به چشماش نگاه میکردم یه آرامشی کل وجودمو در برمیگرفت

چشماش همه دنیام بود بودنش تنها دلیل زندگی کردنم.تنها دلیل نفس کشیدنم بود

نمیدونم نفس میکشیدم که دوسش داشته باشم یا

دوسش داشتم که نفس میکشیدم

دلیل تک تک نفسام بود

اصن مثه نفس بود برام

همیشه دنبال بهونه ای بودم که برم کنارش بشینم و عطر تنشو استشمام کنم

که عطر تنش بشینه روی لباسم

و وقتی که نبود لباسامو توی بغلم میفشردم و عطرتنشو با تک تک سولای بدنم بو میکشیدم

صداش برام زندگی بود.

همیشه سکوت میکردم تا راحت صداشو بشنوم

همیشه دوست داشتم ساعتها بشینم و بهش خیره بشم، چشماش خوده خوده آرامش بود

من خودمو تو چشمای اون پیدا کردم

نمیدونم حسم بهش چی بود

فقط میدونم از جنون و دیوونگی فراتر بود.

نمیدونم چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده .

چقد دوسش داشتم و سعی کردم کسی نفهمه.

حالا که فک میکنم میبینم چقد دلم مرد بود چه شبایی رو گذروند

چه چشایی رو ب یادش اشک ریختم

چه شبایی رو به یاد نبودنم توی قلبش بغض کردم

چه شبایی رو که با گریه سر کردم و

چه روزایی که با چشای پف کرده شروع کردم

و روزایی رو که با حس قشنگ بودنش به شب میرسوندم

چه روزایی بودن

تک تک ثانیه هاش،دقیقه هاش،ساعتهاش برام قشنگ بود

هر شب قبل خوابم دیدن عکساش تنها قسمت قشنگ زندگیم بود

هر شب خوابشو میدیدم اینکه اومده کنارم نشسته و بهم نگاه میکنه.

چه روزایی که میدیدمش و توی چشماش نگاه میکردم و میخندیدم ولی ته گلوم یه بغضی داشت خفم میکرد

دلگیر بودم از اینکه نمیدونه چقد دوسش دارم

یادمه لحظه خدافظی که میشد یه بغضی گلومو میگرفت هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و اون فکر میکرد که ازش دلخورم که حرفی نمیزنم

سخت ترین لحظه لحظه خدافظی از اون بود برام

همه روزامو به یادش سر کردم تک تک لحظاتم قشنگ بود چه وقتایی که ازش دور بودم و چه وقتایی که میدیدمش

و قشنگ ترین اون لحظات وقتایی بود که اون کنارم مینشست و توی چشام نگاه میکرد و برام حرف میزد

هیچ وقت روزی رو که برای اولین بار کنارم نشسته بود رو فراموش نمیکنم

قلبم از یه طرف تند میزد دستام از یه طرف بی حس شده بودن

و بدنم که میلرزید

وای که چقد دوران قشنگی بود

وای که چقد دلتنگشونم

دلتنگ خودش توی اون روزای قشنگ و دلتنگ مهدیه ای که عاشقونه دوسش داشت

حسود بودم انقد حسود که نمیتونستم ببینم کسی اسمشو میاره یا بهش لبخندبزنه و یا حتی بهش نگاه کنه

یادش بخیر چه روزایی بود اون روزا چقد دلتنگشونم

همه خنده هام ،اشکام، بغضام،و همه تب و دلتنگیم برای اون بود

خنده هام، قشنگ بود، از ته دل بود، چون اونو داشتم

اشکام، شبونه بود، از غم دوری از اون بود که هر شب مهمون چشام میشد

بغضام وقتی میگرفت که حس میکردم حالش ناخوشه

و تب و دلتنگیم وقتی بود که چشماشو نمیدیدم

این داستان ادامه دارد.


روزی روزگاری بود گرگی درجنگل زندگی می کرد همه از گرگ فرمان می بردند گرگ بی رحم بود و کسی جرات نزدیک شدن به آن را نداشت.

یک روز گرگ درحال گذر درجنگل بود ناگهان صدای ناله دخترکی را شنید به سمت او رفت دید دخترک روی تله افتاده و زخمی شده . گرگ گفت عجب غذای لذیذی شکمی ازعذاب به درخواهیم کرد.

همینطور که دردنایی خودش فکر میکرد دید دخترک زجر میکشد ازاوضاعی که دران دچار دشه است .گرگ به رحم آمد و گرگ بودن خودش را کنار گذاشت وبه سوی دخترک رفت اورا به پناهگاه خودش برد و ازاو مراقبت می کرد دخترک ازمراقب تهای گرگ خوشش آمده بود و با گرگ دوست شد گرگ هم از دخترک خیلی خوشش آمده بود هرروز برپشت گرگ سوار می شد و به جنگل می رفتند وروزگار خوشی را داشتند گرگ ودخترک باهم دردودل میکردند گرگ هربار که به دختر نزدکی می شد با اینکه دخترک را خیلی دوست داشت اما میل حیوانی او نیز قابل انکار نبود و خیلی دوست داشت دخترک را نوازش کند بهم نزدکی شدند دخترک هم دست به موهای گرگ می کشید واورا نوازش میکرد آندر محبت ها زیاد شد که گرگ عاشق دخترک شد .

دخترک فقط از گرگ خوشش آمده بود اما که عاشق شده بود انگاری باورش شده بود اون هم آدمه وگرگ بودن خودش را فراموش کرده بود .

اما برخی وقتها که گرگ محبت دخترک را کم می دید ازش سوال میکرد چه کنم برات که بیشتر به من محبت کنی ومنو دوست داشته باشی.

دخترک حق داشت اون یک گرگ بیشتر نبود اما گرگ که دردرون خودش یک انسان شده بود همیشه از دخترک میخواست خواص انسان بودن را به او بیاموزد .

همیشه سوال میکرد مگه انسانها با ما حیوانها چه فرقی دارند.

وهمیشه سوال میکرد واتزدخترک میخواست گرگ را شبیه خودش کند یک انسان که باعث شود دخترک هم ازگرگ نترسد و یه دوست واقعی شوند.

خیلی گرگ تلاش کرد ولی اینکار امکان پذیر نبود چون اون فقط یک گرگ بود ودخترک یک ادم.همیشه به دخترک میگفت من عاشق تو هستم اما دخترک باور نمیکرد چون او یک حیوان بود ومیگفت مگر می شود حیوان عاشق شود.

گرگ و دخترک زیاد باهم دعوا میکردند و دخترک بارها گرگ را حیوان نامید درحالی که گرگ هیچ دوست نداشت حیوان باشد .گرگ میگفت من باگرگهای دیگر فرق دارم من اولین گرگی هستم که عاشق شده ام ومن دیگر گرگ نیستم ووقتی دخترک عصبانی می شد دخترک میگفت تو یک حیوان بیش نیستی و دل گرگ می شکست بارها قصد کرد دخترک را درجنگل تنها بگذارد اما دلش تاب نیاورد که اسیر گرگان دیگر شود و انقدر دخترک را دوست داشت که گاهی که از دخترک دور می شد ازدور مواظبش بود ونمیزاشت تنها بشه.

بعد ازمدتی باز گرگ برمیگشت ودخترک هم دلش برای هم بازی خودش تنگ شده بود خب به روی خودش نمی اورد وگرگ هم حرفهای دخترک را فراموش میکرد و این روال ادامه داشت .

انقدر دخترک گرگ را حیوان نامید و گرگ هی درخودش ریخت وهی گفت تو گرگی و گرگ عاشق نمی شود ومیگفت تمام محبت های تو فقط برای بزرگ کردن من بود تا منو بخوری اما گرگ به روی خودش نیاورد و گرگ درک کرد که یک حیوان است وهیچ وقت نمیتواند با یک انسان زندگی کند دخترک حتی به همه اهالی جنگ گفته بود گرگ چه ذات بدی دارد .

و اهالی جنگل هم که ازگرگ وحشت داشتند حرفهای دخترک را تایید میکردند درحالی که گرگ خوبیها کرده بود وگرگ دیگر حیوان نبود وحتی گرگ هم نبود .

گرگ خسته از ازهمه چیزش گذشته بود و حتی گرگ های دیگر اورا طعنه میزدند که تو دیگر گرگ نیستی و بین ما جایی نداری و گرگ دیگر راهی برای بازگشت نداشت گرگ با دلی شکسته درگوشه ای ازجنگل که کسی اورا نبیند به زندگی خود ادامه داد وهرروز به یاد خاطرات دخترک میافتاد و باخود میخندید ومی گریید.

واین یک داستان واقعیست .نه خیالی

واین داستان برای اولین بار است که گفته می شود وشاید روزی کتاب داستان کوچکی شود. ویا فیلم که درس عبرتی شود.

اگر ازداستان من خوشت آمد دیگر هرچی درباره ذات بد گرگ میدانی وگفتی ونوشتی از ذهن خودت ودیگران پاک کنشاید همین پاک شدن ارامش گرگ باشد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تست هوش لینک گستر - تازه های وب فارسی یار بی همتا 20010276 uast 108240418 asemanhkavir لافکادیو مجید روهنده toolscontent